دبیرستان من
اولین زنگ زبان انگلیسی سال نود و یک پنجم مهر: نام معلم: خانم ر – 15 سال سابقه کاری در رفاه... ما در اولین جلسه کلاس زبان مسابقه پرتاب پاک کن راه انداخته بودیم. وقتی معلم پشتش به بچه ها بود احتمال این که یک پاک کن به فرق سرت برخورد کند بسیار زیاد بود. بحث درباره کتاب زبان شد. خانم ر گفتند: این کتاب مال عهد دقیانوسه. زمان اصحاب کهف یادتونه؟ اون موقع!!! اصطلاح خانم ر هم اینه: (که یعنی افتاد؟!) Did it click? در وسط زنگ خانم ر به من گفتند: جلسه بعد بیا جلو بشین. من هم پرسیدم: Why? خانم ر هم برای طفره از جواب گفتند: because the sky is high ولی خب بعدا قرار شد سر جام بشینم! یکی دیگر از مشکلاتی که من با کلاس ایشون داشتم این بود که مثلا می گفتند:kindergarten رو make کنیم . من هم زیر لب گفتم: این چه مدل انگلیسی حرف زدنه؟! خانم ر پرسیدند: چی؟ من هم گفتم: Teacher! I think you should speak English in class! خانم ر هم گفتند: من این همه ساله معلمم! خودم می دونم باید چی کار کنم. همه انگلیسی نمی فهمند. من که فقط می خواستم یه پیشنهاد داده باشم ولی انگار خانم ر خیلی عصبانی شدند! اولین زنگ زیست سال نود و یک دوم مهر: وقتی خانم ص وارد کلاس شدند، یه غمی توی نگاهشون معلوم بود که کاملا محسوس بود. وقتی علتش رو پرسیدم، گفتند: سلولهای آزمایشم بهم چسبیدند. نیوشا هم گفت: خب خانم که خیلی بامزه است! همه از جمله معلممون خندیدند. بعد خانم ص لبخند تلخی زدند و گفتند:بیشتر برای این ناراحتم که ظرفی که دوباره باید سفارش بدم، سه ماه دیگه میرسه. ما تحریمیم هم زمن می بره هم خیلی گرون تر میشه! مثلا اگه اونجا 10 یورو (فکر کنم یورو بود) باشه اینجا 60 یوروئه. میشه 120 هزار تومن ما. خانم این ظرفه چه شکلیه؟ اسمش plate 98 ـه. جنسش پلی استره و شکلش ( <= نود درجه جهت عقربه های ساعت بچرخونید.) چندی بعد نیوشا گفت: خانم! ناراحت نباشید! جون من! من هم گفتم: جون هدی!!!! و کلاس رفت رو هوا و صدای هدی در اومد: چرا از من مایه میذاری؟ اولین زنگ دین و زندگی سال نود و یک دوم مهر: خانم ف معلم دین و زندگی ما، بعد از معرفی خوشون از مدرسه هایی که درس می دادند، گفتند؛ راه شایستگان، فضیلت و قبلا هم هدی درس می دادند. ایشون گفتند: هر سالی که معلم یه جایی بودم، میانگین معدل دین و زندگی بچه ها بالای 19/5 بود. نام خانوادگی شون هم ماجرا داشت؛ ایشون و خواهر و یکی از برادرانشون حرف سوم فامیلی شون با حـ بود و بقیه خانواده با هـ... وقتی که من خودم رو معرفی کردم، خانم ف گفتند: قاف رو یادم میمونه! من هم گفتم: چرا؟ رو چه نشونه ای؟ ایشون هم گفتند: خوشگله، پر انرژیه، موهاشو شونه کرده!!! (توضیح مورد آخر: اون روز شونه ام گم شده بود!) بحث از نیستی و هستی به مرجع تقلید و آهنگ و رقص رسید. یکی از سوال های جدی ما این بود: چی می شد هیچ چی نبود؟!یکی از دوستان عزیز ما هم گفتند: خدا حوصلش سر رفته بود، ما رو خلق کرد!!! خانم ف گفتند: استغفرا...!بحث آهنگ بود که گفتند: من سه تا بچه دارم، نه امّلند، نه غیر مذهبی اند، نه خشکند، نه از زندگی شون عقب افتادند. خودشون وقتی یه تبلیغی آهنگ داره، صدای تلویزیون رو کم می کنند. پسر کوچیکم شاید خیلی دلش بخواد ولی خودش صداشو کم می کنه. اینقدرم سرحال، باهوش… اولین زنگ ریاضی سال نود و یک اول مهر: تمرین هایی که حل کرده بودیم رو چک کردیم. حانیه الف توی تمرین مرتب کردن اعداد از بزرگ به کوچک بی دقتی کرد و خانم د گفتند: تو شهر شما نه بزرگتر از بیست و پنجه؟ به یکی از بچه ها که فکر کنم مریم م بود، گفتند: شلوغ نمی کنی ولی یه حالت نیم چرت داری! صدف ط هم گفت:خواب خرگوشی میره! بعد برای نشون دادن این که چه مستطیلی با محیط مساوی، مساحت بیشتری دارد،پرسیدند: بچه ها کی تسبیح داره؟من هم گفتم:من دارم! ایشون هم گفتند: قاف هم شجاعه هم پرهیزگار! اولین زنگ مثلثات سال و نود و یک اول مهر: در این روز، اولین باری بود که ما خانم ب معلم مثلثات مون رو می دیدیم. ایشون در مورد درس شون گفتند: مثلثات خیلی سرنوشت سازه! ایشون گفتند من سی سال تو مدارس دولتی کار می کردم و این حرف کنجکاوی من رو برانگیخت و پرسیدم: ببخشید خانم شما چند سال سابقه دارید؟ با شنیدن جواب برق از سرم پرید: چهل و یک سال! بعد هم بحث به دانشگاه تربیت معلم که قبلا اسمش دانشسرای عالی بوده کشیده شد. از اونجا هم به انتخاب رشته و این که سهمیه دخترا کمتر از پسرهاست رسیدیم . بعدشم ما عصبانی به بانی های این سهمیه بندی فحش دادیم و من گفتم: ما دخترا باید اعتصاب کنیم، پدرشون رو در بیاریم! اولین زنگ فیزیک سال نود و یک اول مهر: امروز من و چندی از دوستان سر کلاس خانم ر نبودیم چون برای دادن آزمون تعیین سطح زبان به ناهار خوری رفته بودیم. خانم خ مراقبمون بودند. بعد آزمون حدود پنج دقیقه به زنگ مونده بود و وقتی ما به سر کلاس رفتیم، خانم ر گفتند: دیگه چرا اومدید؟ ما هم با کمال پررویی گفتیم: اومدیم تکلیف رو بگیریم! اولین زنگ عربی سال نود و یک اول مهر: خانم الف معلم عربی مون هستند. من و تنی چند از دوستان سال پیش با ایشون کلاس داشتیم. اول کلاس قرار بود، سعی کنیم عربی صحبت کنیم. بچه ها بیشتر از این که بتونند حرف بزنند، می فهمیدند. ولی خب سعی خودشون رو برای حرف زدن کردند. من پرسیدم: هل ولدک بخیر؟ خانم الف به عربی گفتند: من نمیدونم، خودش می دونه! ایشون گفتند: برنامه ریزی کن، به همه کارات می رسی. هر شب مطالعه داشته باش. هر درسی که فکر می کنی توش ضعیفی... بعد هم توی یک زنگ و نیمی که داشتیم دوره عربی راهنمایی و قوائد عربی رو کردند. بعد هم قرار شد، تمام دوره ای که کردیم رو برای هفته بعد بنویسیم... اول مهر نود و یک، مثل همه دانش آموزان به مدرسه رفتیم. زنگ مدرسه به صدا در آمد و به نمازخانه رفتیم. یکی از بچه ها سوره ای و ترجمه آن را خواند. بعد هم آقایی چهل و شش، چهل هفت ساله آمدند و برایمان سخنرانی کردند. روی پرده هم عکس یک رزمنده بود که با کمال نجابت سرش را پایین انداخته بود و نماز می خواند. پشت این آقای رزمنده، آب بود و ما حدس زدیم کارون باشد. بحث درباره دفاع مقدس بود. چندتا از دوستان روشن و خاموش شدن ریسه ای که جلوی میز این آقا بود رو دنبال می کردند. یکی خاطرات جالب شون رو برای ما تعریف کردند.از زبون خودشون: «سال پنجاه و نه من اول دبیرستان بودم. یه روز زنگ شیمی معلممون پاش خسته شده بود، همینطوری که کفشش رو از پاش در آورده بود، درس رو توضیح می داد. منم از میز چهارم خودم رو رسوندم میز اول و یه لنگه از کفش معلممون رو برداشتم و از پنجره انداختم تو کوچه. آخر زنگ معلممون یه لنگه کفشش رو پوشید ولی اون یکی لنگه کفشش رو پیدا نکرد. اول خواهش کرد، بعد دید نه نمیشه دیگه قسممون داد بچه ها جون هر کی دوست دارید، کفشم رو بدید ولی من کفش رو انداخته بودم تو کوچه. زنگ تفریح اجازه گرفتیم گفتیم کفش آقامون نیست رفتیم تو کوچه ولی هر چی گشتیم دیدیم کفش نیست. گفتم خدایا آخه یه لنگه کفش به درد کی می خوره؟ من اصلا فکر نمی کردم یه لنگه کفش رو کسی برداره! دیگه برگشتیم مدرسه. مدیرمون یه جفت کتونی تو کمدش داشت به معلم شیمی مون داد. یکی دوهفته گذشت، منم گفتم برم از معلم شیمی مون یه معذرت خواهی بکنم و بخاطر کاری که کردم، حلالیت بطلبم. هفته بعدش که من می خواستم برم معذرت خواهی مدیرمون گفت: آقای معلم شیمی مون به جبهه های جنگ رفتند و امروز کلاس نداریم. از هفته بعد یا یه معلم دیگه میاریم یا بعدا به جای روزهایی که شیمی نداشتید، براتون کلاس جبرانی می ذاریم. برید بازی کنید. ما هم خوشحال رفتیم تو حیاط بازی کردیم. یکی دو هفته بعدش، مدیرمون گفتند: کلاس های اولی که شیمی دارند تو حیاط بمونند. بقیه بچه ها که رفتند، مدیرمون گفتند: آقای معلم شیمی تون شهید شدند. کی می تونست حالی که من اون موقع داشتم رو درک کنه؟ بعدشم ما رفتیم چهارراه کوکاکولا تشییع جنازه معلممون... ما نسلی بودیم که بقول شما، بد قدر معلم هامون رو می دونستیم. می دونستیم ممکنه جلسه بعد دیگه معلممون رو نبینیم و شیطنت هامون تو چهارچوب بود. چند وقت بعد من دم پنجره داشتم خودم رو کش و قوس می دادم، دولا شدم دیدم کفش معلممون بالای تابلوی عینک سازی افتاده بود که تابلوش رو برای این که معلوم باشه زاویه دار زده بودند. اون کفشه دیگه برای ما یه نماد شده بود؛ نماد معلم شیمی مون...» بعد از سخنرانی ایشون، خانم الف که کتابدار و مربی بهداشت مون هستند، متنی درباره شروع سال تحصیلی و در انتقاد به فیلم اهانت آمیزی که درباره پیامبر ساخته بودند، خوندند. خانمی هم به اسم خانم ح درباره انجمن فیزیک که شامل المپاد فیزیک و نجوم می شد، صحبت کردند. بروشوری هم در این باره به ما دادند. در آخر هم خانم م معاون کلاس بندی بچه های اول را خواندند و به سر کلاس رفتیم.
به نام خدای همه آغاز ها و پایان ها مهر شروع شد... مهر هزار و سیصد و نود و یک. برای همه ما یک شروع تازه بود... و شاید برای ما اولی ها تازگی بیشتری داشت؛ هم شروع سال بود و هم شروع مقطع دبیرستان... دنیای من یک دنیا تغییر کرده بود... دوستان جدید، معلمان جدیدتر و شاید محیط مدرسه همه برای ما تازگی داشت. دنیای ما رنگی دیگر گرفته بود. رنگی به رنگ امید، به رنگ رابطه و شاید هم به رنگ بودن... مدرسه همان خانه دومی که بارها خانه مان از جایی به جای دیگر رفت، دوباره صاحبخانه های خود را فرا خواند و این بار خانه نوساز ما پر از جای خالی برای خاطره دارد. اگر نه برای همه حداقل برای ما اولی ها! ما که بی هیچ خاطره ای پا به اینجا گذاشته ایم... و شاید اولین خاطرات از همین روز های اولی باشد که پا به دبیرستان گذاشته ایم... پس من می نویسم برای این که خاطراتم همیشه در این دفترِ هر چند مجازی باقی بماند...
Power By:
LoxBlog.Com |